در زمانهاي قديم ، دختري به نام شادي ، براي همه مردم ده نان مي پخت . همه مردم هر روز مي آمدند و از شادي ، نان مي خريدند . روزي از روزها كه كنار تنور نشسته بود و نان مي پخت ، يكدفعه ديد كلاغ سياهي به طرفش پرواز مي كند ، كلاغ سياه نزديكتر شد ، يك نان به منقارش گرفت و پرواز كرد . روز بعد و روزهاي بعد هم كلاغ مي آمد و اين كار را تكرار مي كرد . تا چهل روز كار كلاغ همين بود ، تا اينكه شادي برادرش را خبر كرد و گفت : «چهل روز است كه كلاغ مي آيد و يك نان با خود مي برد ، مي خواهم دليل اين كارش را بدانم ! برادرش اسب خود را آماده كرد و به خواهرش گفت كه : « از امروز كلاغ را تعقيب مي كنم . » كلاغ مثل هر روز ، نان را برداشت و رفت . برادر شادي هم با اسب بدنبالش مي رفت . يكدفعه ديد كلاغ نان را در چاهي انداخته و بدنبال كارش رفت . نزديك چاه شد و صدايي شنيد ، طنابي را به داخل چاه انداخت و خودش هم از آن پايين رفت و ديد مردي در ته چاه نشسته است و نان مي خورد ، او را از چاه بيرون آورد . وقتي كه كمي استراحت كردند ، برادرشان ماجراي آن كلاغ را تعريف كرد و مرد هم گفت : « من چهل روز پيش ، داخل اين چاه افتاده بودم ، در چاه آبي وجود داشت و هر روز ناني براي من فرستاده مي شد ، حالا مي فهمم كه خداوند به آن كلاغ مأموريت داده بود كه براي نجات جانم آن نانها را داخل چاه بيندازد . » سپس دستهايش را به سمت آسمان بلند كرد و خدا را شكر كرد و باز رو كرد به برادر شادي و گفت : « هيچكدام از كارهاي خداوند بي دليل و حكمت نيست !»
نظرات شما عزیزان: